وقتی می دید مردم با چه ذوقی در حال آذین بندی شهر هستند، ناخودآگاه یاد حرف های مادربزرگش افتاد. مادربزرگش برایش گفته بود : « از روزی که این شهر برای آخرین بار آذین بندی شده بیشتر از هزار سال می گذرد. ولی از آن روز تا به حال مردم این شهر روزگار خوشی نداشته اند ... »
اما زمانیکه به چند ساعت بعد فکر کرد، لبخند شیرینی روی لبانش نشست و خدا را شکر کرد چون این بار قضیه جور دیگری بود.هنوز در فکر بود که ناگهان صدایی از بین جمعیت بلند شد: « آقا آمد ! آقا آمد ...»
او هم با جمعیت عظیمی که با شاخه های گل به سمت مسجد سهله می دویدند همراه شد تا شاهد اولین لحظات استقرار حکومت جهانی آقا در کوفه باشد

نظرات شما عزیزان: